"خواستم داد شوم گر چه لبم دوخته است..."
سیدمهدی موسوی
خواستم اشک شوم تا به نگاهت برسم
شانه باشم که به گیسوی سیاهت برسم
خواستم شال شوم، پهن شوم روی بساط
سر میدان ونک، لمس کنی با دستات
عطر باشم که به پیراهن خود می پاشی
من همان رُژ که کنی گونه ی خود نقاشی
قاب آن آینه باشم که تماشات کنم
توی کیفت همه جا باشم و پیدات کنم
خواستم کولیِ سرمست خیابانی تو
بشوم وسوسه ی نیت شیطانی تو
خواستم قهوه ی ترکی که تهِ فنجانت
فالِ آن رازِ مگو، عاطفه ی پنهانت
آن دروغی که به پیغام پدر می گویی
"توکلاسم" ولی بر صندلی چارسویی
شعرهایی که لبِ جزوه نوشتن دارد
چشم شوخی که تو را هیچ نمی انگارد
غصه هایی که به دوش از خط مترو ببری
مرد چل ساله ازش باس لواشک بخری!
خواستم دلهره باشم گشتِ ارشادِ تو را
اخمِ مامورِ زده زل، زلفِ بر بادِ تو را
خواستم مانتوی بازی که به تن پوشیدی
متلک های قشنگی که به آن خندیدی
هر چه ماشین که پِی ات افتد و ترمز بزند
هر چه گل پشت ترافیک، بگیرد بکند
هر چه آوازِ ولیعصر و دکان زده آف
هر چه مجبور شوی پارک کنی جای خلاف
همبرِ تازه و داغی که صفش طولانی ست
سینما می روی اما تهِ سالن جا نیست
آریا شهر و فرحزاد و ذغال اخته ی کال
طعم نعنایی قلیان و دم و دودِ بلال
خواستم هر چه رسیدن به تو دارد بشوم
خوب یا بد همه ی آن چه که شاید... بشوم
خواستم اشک شوم تا به نگاهت برسم...
shabaahengaam@